به گزارش باکس افیس ایران: فریدریش ویلهلم نیچه (به آلمانی: Friedrich Wilhelm Nietzsche) (تلفظ آلمانی: [ˈfʁi:dʁɪç ˈvɪlhɛlm ˈni:tʃə] () (زادهٔ ۱۵ اکتبر ۱۸۴۴ – درگذشتهٔ ۲۵ اوت ۱۹۰۰) فیلسوف، ادیب، شاعر، منتقد فرهنگی، جامعهشناس، آهنگساز و لغتشناس آلمانی و استاد زبانهای لاتین و یونانی بود که آثارش تأثیر بسیار عمیقی بر فلسفهٔ غرب و تاریخ اندیشهٔ مدرن برجای گذاشته است. )[۱][۲][۳][۴] مهمترین اثر فلسفی و ادبی نیچه کتاب چنین گفت زرتشت است که از دیدگاه هایدگر تنها مدخلی است به کتاب ناتمام او یعنی ارادهٔ معطوف به قدرت.[۵]
در سال ۱۸۶۹ با ۲۴ سال سن، به کرسی لغتشناسی کلاسیک در دانشگاه بازل دست یافت که جوانترین فرد در نوع خود در تاریخ این دانشگاه بهشمار میرود. در سال ۱۸۷۹ به واسطهٔ بیماریهایی که در تمام طول زندگی با او همراه بود، از جایگاه خود در دانشگاه بازل کنارهگیری کرد و دههٔ بعدی زندگانیاش را به تکمیل هستهٔ اصلی آثار خود که تا پیش از آن به نگارش درآورده بود، اختصاص داد. او بیماری خود را موهبتی میدانست که باعث زایش افکاری نو در وی شده است.[۶] در سال ۱۸۸۹ در سن ۴۴سالگی، قوای ذهنیاش را بهطور کامل از دست داد و دچار فروپاشی ذهنی گردید. دلیل این اتفاق، بیماری ارثی (نرم شدگی مغز) از پدر بود که همین بیماری برادر کوچکتر او را در اوایل زندگی و پدرش را در ۳۵ سالگی از بین برد.[۷] او سالهای باقیماندهٔ عمر را با پرستاری مادرش (تا زمان مرگ او در سال ۱۸۹۷) و پس از آن خواهرش الیزابت فورستر-نیچه گذراند و سرانجام در سال ۱۹۰۰ پس از تجربهٔ عارضهٔ نومونیا و سکتههای متعدد درگذشت.[۸]
شاکلهٔ اصلی نوشتههای نیچه از جدل فلسفی، شاعری، نقد فرهنگی و قصه تشکیل شده و در کنار آن بهطور گستردهای نیز به هنر، لغتشناسی، تاریخ، دین و دانش پرداخته شده است. نوشتههای او در عین آنکه سرشار از جملات قصار و گوشه کنایه[۹] است، شامل مباحث بسیار دیگری همچون اخلاق، زیباییشناسی، تراژدی، معرفتشناسی، خداناباوری و خودآگاهی نیز میشود. بنیانهای اصلیِ فلسفهٔ او عبارتند از نقدهایی تند علیه حقیقت مطلق در دفاع از منظرگرایی، انگارهٔ «آپولونی و دیونیسی»، نقدهای تبارشناختی بر دین و اخلاق مسیحی و نظریهٔ او در این باره تحت عنوان اخلاق ارباب-بردهای،[۱۰] تصدیق زیباییشناختی وجود در واکنش به پدیدهٔ «مرگ خدا» و بحران عمیق هیچانگاری، و تعریف سوژهٔ بشری بهعنوان تجلیگاه ارادههای متنازع و در کشاکش، که در مجموع با عنوان «ارادهٔ معطوف به قدرت» شناخته میشود.[۱۱] نیچه در آثار پسینش، مفاهیم تأثیرگذاری همچون «اَبَر-مرد» و «بازگشت جاودانه» را مطرح کرد و بهطور فزایندهای با قدرتهای خلّاقهٔ فرد بهعنوان نیرویی برای غلبه بر پیشفرضهای اجتماعی، فرهنگی، اخلاقی و نیل به ارزشهای نو و خلوص زیباییشناختی درگیر شد و به غور و تفحّص در بابِ آنها پرداخت.[۱۲]
پس از درگذشتِ نیچه، خواهر او الیزابت فورستر-نیچه متصدّی و ویراستار دستنوشتههای او شد و شماری از آثار منتشرنشدهٔ او را جهتِ تطابق با ایدئولوژی ملیگرایانهٔ آلمانیِ شخصیاش بازنویسی کرد و در عین حال دیدگاههای صریح او را که بهروشنی در تضاد با یهودستیزی و ملیگرایی بودند دچار واگردانی، پیچیدگی و غموض گردانید. الیزابت در مراسمی عصای نیچه را به هیتلر پیشکش کرد. آثار نیچه در ویراستهای چاپی الیزابت به فاشیسم و نازیسم ارتباط داده شد،[۱۳] اما شماری از پژوهشگران سدهٔ بیستم چنین خوانشی از آثار نیچه را به چالش کشیدند و ویراستهای اصلاحشدهٔ آثار او بهزودی عرضه گردید.[۱۴] اندیشههای او در دههٔ ۱۹۶۰ بار دیگر به محبوبیت رسید، و از آن زمان تاکنون تأثیری عمیق بر اندیشمندان حوزههای فلسفه (بهویژه مکاتب فلسفه قارهای همچون اگزیستانسیالیسم، پستمدرنیسم و پسا-ساختارگرایی)، هنر، ادبیات، روانشناسی و فرهنگ عامه در قرون بیستم و بیست و یکم گذاشته است.[۱۲][۱۵][۱۶][۱۷][۱۸]
از مشهورترین عقاید وی نقد فرهنگ، دین و فلسفهٔ امروزی بر مبنای پرسشهای بنیادینی دربارهٔ بنیان ارزشها و اخلاق بوده است. نوشتههای وی سبک تازهای در زبان آلمانی محسوب میشد؛ نوشتههایی بسیار ژرف و پر از ایجاز، آمیخته با افکاری انقلابی که نیچه خود روش نوشتاری خویش را «گزینگوییها» مینامید. یکی از مشهورترین جملات او «خدا مرده است»[۱۹][۲۰] میباشد که بحثهای فراوانی را پدیدآورده است.
زندگی

او در ۱۵ اکتبرِ ۱۸۴۴ در شهر کوچک روکن واقع در لایپزیک پروس چشم به جهان گشود. بهدلیل مقارنت این روز با زادروز فریدریش ویلهلم چهارم، پادشاه وقت پروس، که در روز تولد نیچه چهلوپنجساله میشد، پدر او که آموزگار چند تن از اعضای خاندان شاهی بود، نام کوچک پادشاه را بر فرزند خود نهاد (نیچه در آینده بخش میانی نام خود ویلهلم را حذف کرد[۲۱]).
پدر او کارل لودویگ نیچه (۱۸۴۹–۱۸۱۳) که کشیشی لوتری و سابقاً آموزگار بود، و مادرش فرانسیسکا نیچه (۱۸۹۷–۱۸۲۶) یک سال پیش از زاده شدنِ نیچه در سال ۱۸۴۳ ازدواج کردند. آنها صاحب دو فرزند دیگر نیز شدند: الیزابت فورستر-نیچه متولد ۱۸۴۶ و پسری دیگر به نام لودویگ جوزف زادهٔ ۱۸۴۸. وقتی نیچه پنجساله بود، پدرش بر اثر یک ناخوشی مزمن مغزی درگذشت. شش ماه پس از آن، واپسین فرزند خانواده، لودویگ جوزف در دو سالگی جان باخت.[۲۲] نیچه پس از آن همراه با خانواده در شهر ناومبورگ جای گیر شد. در آنجا با مادربزرگِ مادری و دو عمهٔ مجرد نیچه زندگی میکردند. پس از درگذشت مادربزرگش در سال ۱۸۵۶، به خانهٔ اصلی خود نقل مکان کردند که هماکنون به موزه و مرکز مطالعات نیچه بدل شده است. نایجل راجرز و مل تامپسون در کتاب فیلسوفان بدکردار نشان میدهند که نیچه همواره بیمار بوده و سردرد داشته و اگر بر اثر بیماری سفلیس نمیمرد، میشد نتیجه گرفت که او در هنگام مرگ هنوز پسر بوده است. نیچه چند بار به زنانی مانند لو سالومه و کازیما واگنر ابراز عشق کرده بود اما همهٔ این موارد با تلخی پایان یافت و مخصوصاً خیانت لو سالومه و دوستش پل ری ضربهٔ بسیار محکمی به او وارد آورد که بیماری او را تشدید کرد. در اواخر عمرِ نیچه خواهرش از او پرستاری میکرد که او هم حداکثر استفاده را از عواید فروش آثار برادرش برد. نیچه در ده سال پایانی عمرش عملاً مجنون بود.[۲۳]
تحصیلات
او در آغاز در یک مدرسهٔ پسرانه و پس از آن مدرسهای خصوصی تحصیل کرده و در همانجا با افراد همچون گستاو کروگ،[۲۴] رادولف واگنر[۲۵] و ویلهلم پیندر[۲۶] که از خانوادههای بسیار محترم بودند، دوست شد. در سال ۱۸۵۴ به دبیرستان معروف دومگیمنازیوم (Domgymnasium) در ناومبورگ وارد شد. سپس بهخاطر خدمتی که پدرش بهعنوان کشیش به دولت کرده بود، بورسیهٔ تحصیل در مدرسهٔ پفورتا (Pforta) که از شهرتی جهانی برخوردار بود به او پیشنهاد گردید.[۲۷] او به این مدرسه رفته و در میانهٔ سالهای ۱۸۵۸ تا ۱۸۶۴ در آنجا دانش فراگرفت و با افرادی همچون پائول یاکوب دویسِن[۲۸] و کارل فون گرسدورف[۲۹] دوست شد. وی همچنین اوقاتی را به شاعری و نگارش موسیقی میگذراند. او تابستانها در ناومبورگ رهبری یک انجمن ادبی و موسیقایی به نام «گرمانیا» (Germania) را بر عهده داشت. نیچه در مدرسهٔ پفورتا توانست بنیهای قوی در چندین زبان — یونانی، لاتین، عبری و فرانسوی — به دست آورد و اینگونه قادر به خوانش منابع دست اول مهم شود.[۳۰] او در این دوران برای نخستین بار دوری از خانواده را در محیط محافظهکارانهٔ یک شهر کوچک تجربه کرد.[۳۱]

نیچه در پفورتا تمایل به پیگیری موضوعاتی داشت که معمولاً نامناسب و ناشایست توصیف میشدند. در همین دوره، با آثار شاعر تقریباً ناشناختهٔ آن عصر، فریدریش هولدرلین، آشنا شد و از او بهعنوان «شاعر محبوب» خویش یاد کرد و در مقالهای که دربارهٔ او نوشت، بیان داشت که این شاعرِ مجنون، آگاهی را به «متعالیترین کمال» خود رسانیده است.[۳۲] آموزگاری که مقالهٔ نیچه را تصحیح کرد نمرهٔ خوبی به کار او داد، اما از سویی به نیچه توصیه کرد که در آینده، خود را به نویسندگانی سالمتر، با بیانی روشنتر و البته «آلمانی» تر سرگرم کند. او همچنین در این دوره با ارنست اورتلپ[۳۳] که شاعری غیرعادی، کافرکیش و اغلب مست و لایعقل بود آشنا گردید که جسدش چند هفته پس از دیدار با نیچهٔ جوان در یک آبراهه پیدا شد. گویا او بوده که نیچه را با موسیقی و آثارِ ریچارد واگنر آشنا کرده است.[۳۴] شاید تحتِ تأثیر اورتلپ بود که روزی نیچه و یکی از همشاگردیهایش به نام ریشتر، مست و مخمور به مدرسه بازگشتند و در آن وضعیت با آموزگار خود روبهرو شدند، که همین امر باعث تنزّل نیچه از تراز اوّل بودن در کلاس و مخدوش شدن وجههاش بهعنوان یک دانشآموز نمونه و کامل شد.[۳۵]
پس از دانشآموختگی در سپتامبر ۱۸۶۴،[۳۶] به امید رسیدن به مقام کشیش پروتستان، در دانشگاه بن به تحصیلِ الهیات و لغتشناسی کلاسیک پرداخت. او و دویسن دورهای کوتاه به عضویت انجمن برادری بوشِنشافت (Burschenschaft) در فرانکونی درآمدند. پس از یک نیمسال تحصیل، نیچه به مطالعات الهیاتی خویش پایان داد و اعتقادات مسیحی خویش را رها کرد.[۳۷] در همان دورانِ نگارش مقالهٔ خود با عنوان سرنوشت و تاریخ در سال ۱۸۶۲، نیچه استنباط کرده بود که آموزههای بنیادین مسیحیت تحتِ تأثیر پژوهشهای تاریخی بیاعتبار گشته است؛[۳۸] اما از سویی چنین مینماید در همین دوران کتاب زندگی مسیح نوشتهٔ داوید اشتراوس نیز بر نیچهٔ جوان تأثیری ژرف بر جای گذاشته است.[۳۸] افزون بر این، کتاب جوهر مسیحیت نوشتهٔ لودویگ فوئرباخ که در آن نویسنده استدلال کرده است که مردم خدا را آفریدهاند بر نیچه تأثیرگذار بود.[۳۹] در ژوئن ۱۸۶۵، نیچه در نامهای به خواهر شدیداً مذهبیِ خود خبر از رها کردن اعتقاد مذهبی خویش داد. نیچه در بخشی از این نامه چنین مینویسد:
«و اینگونه راهها از یکدگر جدا افتد: اگر خواستار خوشی و آرامش روان هستی، پس اعتقاد داشته باش. لیک اگر خواستار آنی که پیرو حقیقت باشی، پس تحقیق و جستجو کن…»[۴۰]



در ۱۷ اوت ۱۸۶۵، بن را ترک کرد و رهسپار دانشگاه لایپزیک شد تا تحت نظر فریدریش ویلهلم ریچل[۴۱] به مطالعهٔ لغتشناسی بپردازد.[۴۲] در آنجا بود که با همکلاسیِ خود اروین روده[۴۳] پیوند دوستیِ نزدیکی برقرار کرد. نخستین آثار او در زمینهٔ لغتشناسی بهزودی در همین دوران پدیدار شدند.
او در سال ۱۸۶۵ تمامیِ آثار آرتور شوپنهاور را مطالعه کرد. نیچه بیداری علایق فلسفی خود را مرهونِ خواندن کتاب جهان همچون اراده و تصور اثر شوپنهاور میدانست و بعدها تصدیق کرد که او یکی از معدود اندیشمندانی میباشد که برایشان احترام قائل است، و بخش «شوپنهاور همچون آموزگار» را در کتاب تأملات نابهنگام بهافتخار او به نگارش درآورد.[۴۴] او در دانشگاه لایپزیک با فلسفهٔ یونان نیز آشنا شد.
او در سالِ ۱۸۶۶ کتابِ تاریخِ ماتریالیسم[۴۵] نوشتهٔ فریدریش آلبرت لانگه[۴۶] را مطالعه کرد. شروحی که لانگه در این کتاب دربارهٔ فلسفهٔ ضد-ماتریالیستی کانت، خیزشِ ماتریالیسمِ اروپایی، علاقهٔ روبهرشدِ اروپا به دانش، نظریهٔ فرگشت چارلز داروین، و طغیانهای عمومی علیه سنّت و سلطه ارائه کرده بود شدیداً نیچه را مجذوبِ خود ساخت. محیطِ فرهنگیِ عصری که در آن میزیست، نیچه را بیش از پیش تهییج کرد که افقهای مطالعاتیِ خود را به فراسوی حوزههای لغتشناسی بسط دهد و مطالعات فلسفیاش را همچنان دنبال کند، هر چند او ارائهٔ توضیحی فرگشتی در بابِ حسّ زیباییشناختی بشری را ناممکن میدانست.[۴۷]
او در سال ۱۸۶۷ برای یک سال خدمتِ داوطلبانه در توپخانهٔ ارتشِ پروس در ناومبورگ نامنویسی کرد. در این دوران، وی در میان همقطاران تازهواردش به عنوانِ بهترین سوارکار شناخته شد، و افسرانِ او پیشبینی کردند که بهزودی به مقامِ فرماندهی دست خواهد یافت. با این همه، در مارسِ ۱۸۶۸ هنگامِ پریدن بر زینِ اسب سینهاش با قاشِ زین برخورد پیدا کرد و ماهیچههای سمتِ چپ آن از دو ناحیه دچار پارگی شد. این مسئله باعث شد که تواناییِ راه رفتن را برای ماهها از دست بدهد.[۴۸][۴۹] از همین رو، نیچه بارِ دیگر توجّهِ خود را به مطالعاتِ گذشتهٔ خویش معطوف و آنها را در سال ۱۸۶۸ تکمیل کرد، و بعدها در همان سال برای نخستین بار به دیدار ریچارد واگنر رفت.[۵۰]
استادی در دانشگاه بازل
تا حدودی بهواسطهٔ حمایتهای ریچل، نیچه در سال ۱۸۶۹ پیشنهادی اعتناپذیر برای مقام استادیِ لغتشناسی کلاسیک در دانشگاه بازل سوئیس دریافت کرد. در آن زمان نیچه تنها ۲۴ سال داشت و هنوز نه دورهٔ دکتریِ خود را به پایان رسانیده و نه گواهیِ شایستگیِ علمی دریافته کرده بود. در اینجا نیز باز با حمایتهای ریچل از سوی دانشگاه لایپزیک به او دکتری افتخاری داده شد.[۵۱] این پیشنهاد در زمانی به او ارائه شد که او به تغییر رشته از لغتشناسی به علومِ تجربی فکر میکرد، لیک بههر روی، او این پیشنهاد را پذیرفت.[۵۲] تا به امروز، هنوز هم نام نیچه در فهرستِ جوانترین استادان ثابتِ علومِ کلاسیک به چشم میخورد.[۵۳]
نیچه در این دوران آشنایی نزدیکی با «یاکوب بورکهارت» نویسندهٔ کتاب تمدن فرهنگی رنسانس در ایتالیا داشت. او هوادار فلسفهٔ آرتور شوپنهاور فیلسوف نامدار آلمانی بود و با واگنر، آهنگساز آلمانی، دوستی نزدیکی داشت. وی بعدها گوشهٔ انزوا گرفت و از همهٔ دوستانش رویگردان شد.
او در طول دوران تدریس در دانشگاه بازل با واگنر آشنایی داشت. قسمت دوم کتاب تولد تراژدی تا حدی با جهان موسیقی «واگنر» نیز سروکار دارد. نیچه این آهنگساز را با لقب «مینوتار پیر» میخواند. برتراند راسل در تاریخ فلسفه غرب دربارهٔ نیچه میگوید: «ابرمرد نیچه شباهت بسیاری به زیگفرید (پهلوان افسانهای آلمان) دارد، فقط با این تفاوت که او زبان یونانی هم میداند.»
با رسیدن به اواخر دههٔ ۱۸۷۰ نیچه به روشنگری فرانسه مشتاق شد و این در حالی بود که بسیاری از اندیشهها و آرای او در آلمان جای خود را در میان فیلسوفان و نویسندگان پیدا کرده بود.
ترک شهروندی آلمان

در سال ۱۸۶۹ نیچه شهروندی «پروسی» خود را ملغی کرد و تا پایان عمرش بی سرزمین ماند. او در حالی که در آلمان، سوئیس و ایتالیا سرگردان بود و در پانسیون زندگی میکرد بخش عمدهای از آثار نامور خود را آفرید.
تغییر نام
نیچه ادعا کرد که دارای تباری از یک خانواده سرشناس لهستانی است و بر این مسئله اصرار زیادی نیز ورزید. از او نقل شده است که نوشته: «آلمان دارای ملتی بزرگ است چرا که مردمانش خون لهستانی در رگهایشان جاری است… من به لهستانیتبار بودن خود میبالم.»[۵۴][۵۵] نیچه نوشت: «به من گفته شده که نیاکانم از سرشناسان لهستانی بودهاند که حدود یکصد سال پیش به واسطهٔ باورهای مذهبیشان (پروتستان در لهستان اکثریت کاتولیک) مجبور به ترک خانه و سرزمینشان شدند؛ نامشان بعد از مهاجرت، آلمانیمآب میگردد و از نیتسکی (Niëtzky) به نیچه (Nietzsche) تغییر داده میشود.[۵۶]
لو آندرئاس سالومه دختر یک افسر ارتش روسیه بود که به دردناکترین عشق نیچه بدل شد. او میگوید: «من در برابر چنین روحی قالب تهی خواهم کرد» و «از کدامین ستاره بر زمین افتادیم تا در اینجا یکدیگر را ملاقات کنیم.» اینها نخستین جملاتی بود که نیچه در نخستین دیدارش با سالومه بر زبان آورد.[نیازمند منبع]
دیوانگی و مرگ

در باب آغاز جنون نیچه روایتی معروف وجود دارد که میگوید روز سوم ژانویه ۱۸۸۹ نیچه در «میدان کارلو آلبرتوی[۵۷] تورین» داشت قدم میزد که با صحنهٔ تازیانه خوردن یک اسب به دست یک کالسکهچی روبهرو شد. نیچه با دیدنِ این صحنه منقلب میشود و به سوی آن حیوان میشتابد: نیچهٔ گریان، گردن اسب را در آغوش میگیرد و با مهربانی نوازش میکند و پس از چند لحظه در برابر چشمان حیرتزدهٔ کالسکهچی و بینندگان، ناگهان نقش بر زمین میشود. جنون و کسوف معنویِ نیچه با این رخداد در میدان کارلو آلبرتو آغاز میگردد.[۵۸][۵۹]
نیچه زندگی خصوصی پرتلاطمی داشته و چندان با زنان هم میانهای نداشت. نیچه همواره بیمار بوده و سردرد داشته و این سردردها را نتیجهٔ زایش اندیشههای نو میدانسته است. در اواخر عمرِ نیچه خواهرش از او پرستاری میکرد. نیچه در ده سال واپسین عمرش عملاً مجنون بود. برخی روانپزشکانِ همعصر نیچه بهویژه پزشکان درمانگر او علت دیوانگیِ نیچه را فلج تدریجیِ مغزی ناشی از عفونت سیفلیس دانستند.[۶۰] بنا بر این نظریه، طی سالهای ۱۸۶۴ تا ۱۸۸۸ نیچه ابتدا در یکی از روسپیخانههای اروپا به سیفلیس مبتلا شده و سپس دچار فلج مغزی شده است. مدتی این تشخیص معیار عام و خاص بود و تا اواسط سدهٔ بیستم بسیاری به آن استناد میکردند؛ موردی که بعداً هم از لحاظ روانشناختی و هم پزشکی به چالش کشیده شد. الیزابت فورستر-نیچه خواهر او باور داشت که عامل جنون او استعمال کلورال[۶۱] (نوعی مسکّن که نیچه برای دردهای خود استفاده میکرد) است. او همچنین مدعی بود که کار فکری شدید نیز در آشفتگیهای ذهنی برادرش نقش بسیاری داشته است.[۶۲]
برخی پژوهشگران از جمله پییر کلوسفسکی به دیوانگیِ ساختگی نیچه باور دارند.[۶۳][۶۴] بنا بر این نظریه، نیچه توطئه کرده و طبقِ برنامهای ازپیشتنظیمشده طوری نقش بازی کرده است که با وانمود کردنِ خود هم جامعه و هم زمانهٔ خود را دست بیندازد. این نظریه با استناد به برخی پارهنوشتهای نیچه بیش از پیش تقویت میشود؛ مثلاً او در کتابِ سپیدهدمان چنین مینویسد:
«تقریباً در همهجا جنون و دیوانگی راهِ اندیشهٔ جدید را باز میکند… قدیمیها گمان میکردند آنجا که جنون پدیدار میشود ذرهای نبوغ و خردمندی نیز همراهِ آن است… وقتی انسانِ برتر میخواهد یوغِ اخلاقِ حاکم را متلاشی و قانون جدیدی را وضع کند ناچار است دیوانه شود؛ یا اگر واقعاً دیوانه نباشد [با رجوع به متن کتاب مشخص میشود که نیچه زیر عبارت «اگر واقعاً دیوانه نباشد» خط کشیده است!] خود را به دیوانگی بزند… مشاهده میشود که حتی نوآوران علمِ عروض مجبور شدهاند نگرشِ شاعریِ تازهٔ خود را زیر نقابِ جنون پنهان و مطرح کنند… چگونه میتوان دیوانه شد وقتی دیوانه نباشی و شجاعتِ وانمود کردن به آن را نداشته باشی؟… ای نیروهای الهی به من دیوانگی عطا کنید، آری دیوانگی عطا کنید تا بتوانم سرانجام خودم را باور کنم! آری به من هذیان، تشنج، روشنایی و تاریکی بدهید…»[۶۵]
نیچه در ادامه مینویسد که در یونان باستان سه شیوهٔ دیوانگی وجود داشته است: جنون ساختاری (وجودی)، جنون عمد (ارادی) و جنون ساختگی (تظاهر). در گفتارِ دیگری از همین اثر، نقش مؤثر جنون در تغییر و تحوّل جامعهٔ سنتی مطرح شده است:
«تمامیِ رهبرانِ معنوی ملتها به عوامل دیوانگی و شهادت متوسل میشدند و با تغییر آداب و رسوم جامعه روند راکد آن را متحوّل میکردند.»[۶۶]
نیچه در کتاب حکمت شادان میگوید که مردمِ عوام، اشخاص برجسته و تاریخساز را دیوانه میپندارند:
«به چشم عوام، احساسات والا و سخاوتمندانه فاقدِ سود عملی و در نتیجه به دور از واقعیت است… آدمهای حقیر، آدم نجیب و بزرگمنش را دیوانه میپندارند، چون او سرشتِ نامعقولتری دارد. کشش انسانهای برتر به طرف چیزهای استثنائی است، چیزهایی که هیچ جذابیتی برای سایر مردم ندارد.»[۶۷]
او همچنین در نامهای به پیتر گاست صمیمیترین دوست خود مینویسد:
«هر روز بیشتر به این واقعیت پی میبرم که زندگی را نمیتوان تحمل کرد مگر دیوانگی چاشنی آن باشد.»[۶۸]
به باور میشل فوکو، یکی از مهمترین شخصیتهای مرزی در تاریخ جنون که برحسب شرایط مربوط به روزگار خود وارد مرحله جنون گردیده، بیشک نیچه است. یکی از مهمترین مقولات انسانشناسی ساحتی از وجود انسانی است که در برزخی از عقل و عشق، سکر و صحو یا خرد و جنون بهسر میبرد. انسانهایی از آنان به «انسانهای مرزی» تعبیر میشود، محصول عدم تعیّن به جغرافیای معنوی خاص میباشند و در تعابیر عرفانی، به عقلاءالمجانین شهرت یافتهاند. این بُعد وجودی انسان را از آن لحاظ میتوان به انسانهای مرزی تعبیر کرد، که در وجود آنان، جدال میان «جهانهای موازی» مشاهده میشود؛ لذا زمانی که از تجربههای عالم معنا در عالم ناسوت سخن میگویند یا بنا بر منطق آن جهان متعالی و شهودی در این جهان ناسوت عمل میکنند، از سوی مردم متهم به جنون میگردند.[۶۹]
خاطرهای از روزهای اول جنون نیچه وجود دارد که نظریهٔ «دیوانگی عرفانی»[۷۰][۷۱] را مطرح میکند. زمانی که نیچه دیوانه میشود اوِربک از دوستان صمیمیاش او را با قطار به شهر بازل برمیگرداند (دهم ژانویهٔ ۱۸۸۹). در ایستگاه قطار پروفسور ویل به پیشواز آنها میآید تا شخصاً نیچه را در کلینیک فریدمات بستری کند. نیچه فوراً ویل را میشناسد و میگوید: «آقای ویل؟ آری، شما روانپزشک هستید. چند سال پیش با هم دربارهٔ دیوانگی عرفانی بحث کردیم و موضوع بحث ما دیوانهای به نام آدولف ویشر بود که اینجا زندگی میکرد.» ویل بدون اینکه سخنی بر لب بیاورد حرفهای او را با سر تأیید میکند.[۷۲] بدین ترتیب مشخص میشود که نیچه با مفهوم «دیوانگیِ عرفانی» آشنایی داشته و با پروفسور ویل در اینباره گفتوگو کرده بود.
پژوهشهای پزشکی نیز چالشهایی را در باب نظریهٔ نقشِ سیفلیس در جنون نیچه مطرح میکنند. در پژوهشی که توسط پزشکی آمریکایی به نام لئونارد ساکس به انجام رسیده است، بیان شده است که عامل جنون او آن طور که پیشتر تصور میشد بیماری سیفلیس نبوده، بلکه سرطان مغزی از نوع دیر-پیشرونده آن بوده است. بهگفتهٔ ساکس نشانههایی که نیچه از خود بروز میداده است هیچکدام با علائمی که امروزه برای تشخیص بیماری سیفلیس کاربرد دارد مثل بیحالتی چهره و نامفهومی گفتار، مطابقت ندارد. ساکس اضافه میکند که در اواخر قرن نوزدهم بیش از ۹۰ درصد مبتلایان به سیفلیس پیشرفته سریعاً ناتوان میشدند و ظرف پنج سال پس از تشخیص بیماری میمُردند؛ این در حالی است که نیچه یازده سال همچنان زندگی کرد. بهگفتهٔ ساکس پزشکان نیچه احتمال میدادند که او به سیفلیس مبتلا نشده باشد، اما از ارائهٔ تشخیصی جایگزین برای بیماری او ناتوان بودند. بهگفتهٔ ساکس این باور که نیچه از روسپیان سیفلیس گرفته، برای نخستین بار در سال ۱۹۴۷ اظهار شد. لانگ-آیکبام[۷۳] در کتابی که در محکومیت نقش نیچه در فلسفهٔ نازیسم نوشته بود، مدعی میشود که زمانی عصبشناسی برلینی به او گفته است که «نیچه در روسپیخانهای واقع در لایپزیک وقتی که دانشآموز بود خود را گرفتار سیفلیس کرده و بهخاطر این بیماری توسط دو پزشک لایپزیکی تحت درمان قرار گرفته است.» «بهطور عجیبی این خبر واحد که نیچه سیفلیس داشته است و در کتاب اساساً مشکوک و غیرمعتبر لانگ-آیکبام مطرح شده بود، بهکرّات مورد استناد قرار گرفته است.»[۷۴] نیچه در ۲۵ اوت سال ۱۹۰۰ در وایمار درگذشت.
بدون دیدگاه